" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢١١: دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد

دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد
فریاد ازین سوار، که صید حرم بزد!
عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش
یارم ز در درآمد و کارم به هم بزد
دم در کشیده بود دل من ز دیر باز
آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد
درویش را ز نوشت شاهی خبر نشد
تا روزگاز نوبت این محتشم بزد
چون دیده بر طلایه حسنش نظر فگند
عشقش به دل در آمد و حالی علم بزد
هی نیزه ستیزه که مریخ راست کرد
شمشیر خوی او همه را چون قلم بزد
صد بار چین طره پستش ز بوی مشک
بر دست باد قافله صبح دم بزد
آیینه دو عارض او از شعاع نور
بسیار سنگ طعنه که بر جام جم بزد
گفتم که: بر دلم نکند جور و هم بکرد
گفتا: بر اوحدی نزنم زخم و هم بزد