دلم از لعل تو یک بوسه تمنا نکند
            که جفای تو مرا دیده چو دریا نکند
         
        
            این چنین بیدل و بیچاره که ماییم امروز
            کس ندانم که جفا داند و بر ما نکند
         
        
            بوسه ای گر بربودم ز لبت طیره مشو
            چون کسی تنگ شکر یابد و یغما نکند؟
         
        
            نیست تشویشم از آن کس که کند خو و اتو
            همه تشویشم از آنست که خووا نکند
         
        
            در غمت زانکه شکایت کند اندیشه مدار
            زان بیندیش که غم بیند و پیدا نکند
         
        
            چشم ترک تو همان روز که من دیدم عقل
            گفت بگریز، که مستست و محابا نکند
         
        
            دوش گفتم که: بیوشم غم عشقت، دل گفت:
            اوحدی،گریه نگه دار، که رسوا نکند