ای کون و مکان از تو، اندر چه مکانی خود؟
            مثل تو نمی یابم، آخر به چه مانی خود؟
         
        
            هر کس که تو می بینی حالی بتو می گوید:
            من هیچ نمی گویم، دانم که تو دانی خود
         
        
            چون ز آتش آن شادی رنگیم نیفزودی
            زین دود که بر کردی رنگی برسانی خود
         
        
            من فاش همی دیدم روی تو ز هر رویی
            اکنون چو نظر کردم از دیده نهانی خود
         
        
            کس را چو نمی خواهی کاگه شود از حالت
            خواهی که نماند کس، تا شاد بمانی خود
         
        
            همراه شوی با ما و آنگاه چو کار افتاد
            در غم بهلی مار را، تنها بدوانی خود
         
        
            چون اوحدی از بیشی عذر تو همی خواهد
            دانم که بهر جرمش از پیش نرانی خود