آن سست عهد سخت کمان اوفتاد باز
            گفتم که: عاشقم، به گمان اوفتاد باز
         
        
            گفتم: ز پرده روی نماید، نمود، لیک
            اندر درون پرده جان اوفتاد باز
         
        
            چون بوسه خواهمش به زبان، قصد سر کند
            سر در بلا ز دست زبان اوفتاد باز
         
        
            خالی نمی شود دلم از درد ساعتی
            دل در غمش ببین به چه سان اوفتاد باز؟
         
        
            نشگفت سر عشق من ار آشکار شد
            کان صورتم ز دیده نهان اوفتاد باز
         
        
            چشمش بسوخت جان و رخ او ببرد دل
            غارت ببین که در دل و جان اوفتاد باز
         
        
            از شوق زلف و قامت و رویش زبان من
            در ناله و نفیر و فغان اوفتاد باز
         
        
            او می رود سوار و سراسیمه در پیش
            دل می رود پیاده، ازان اوفتاد باز
         
        
            گویند: کاوحدی، ز غم او چنین بسوز
            بیچاره اوحدی، نه چنان اوفتاد باز