گر بنگری در آینه روزی صفای خویش
            ای بس که بی خبر بدوی در قفای خویش
         
        
            ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد
            دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش
         
        
            منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین
            تا نازنین دلت نشود مبتلای خویش
         
        
            معذور دار، اگر قمرت گفته ام، که من
            مستم، حدیث مست نباشد بجای خویش
         
        
            ما را تویی ز هر دو جهان خویش و آشنا
            بیگانگی چنین مکن، ای آشنای خویش
         
        
            یک روز پیرهن ز فراقت قبا کنم
            وانگه به قاصدان تو بخشم قبای خویش
         
        
            چون گشت اوحدی ز دل و جان گدای تو
            ای محتشم، نگاه کن اندر گدای خویش