من دلداده از آنروز که دیدار تو دیدم
            در تو پیوستم و از هر چه مرا بود بریدم
         
        
            بی خبر بودم و از دور کمان مهره مهرت
            ناگهان بر دلم افتاد و چو مرغان بتپیدم
         
        
            سر انگشت نگارین تو آسوده دلم را
            آنچنان برد، که انگشت تحیر بگزیدم
         
        
            منزوی بودم و با خود، که ز ناگاه خیالت
            در ضمیر آمد و بی خود به سر کوچه دویدم
         
        
            تا تویی، زارتر از حال دلم حال ندیدی
            تا منم، صعب تر از درد تو دردی نکشیدم
         
        
            گر به بازار برآیم ز ضعیفی چو نشانم
            باز پرسی ز خلایق، همه گویند: ندیدم
         
        
            اوحدی را نکند عیب ز دیوانه شدن کس
            گر تو گویی که: من این بنده بدین عیب خریدم