درهجر تو درمان دل خسته ندانم
            زان پیش که روزی به غمت می گذرانم
         
        
            گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غم
            آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم
         
        
            بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟
            تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم
         
        
            جانا، چو به نقد از بر من دل بربودی
            همنقد بده بوسه، که من وعده ندانم
         
        
            دیدی که: چو دادم دل خود را بتو آسان
            بگذشتی و بگذاشتی از پی نگرانم؟
         
        
            جان از کف اندوه تو آسان نتوان برد
            اینست که از روی تو دوری نتوانم
         
        
            دی با من آسوده دلی دیدی و دینی
            امروز نگه کن که: نه اینست و نه آنم
         
        
            ای مسکن من خاک درت، بر من مسکین
            بیداد مکن پر، که جوانی و جوانم
         
        
            از پای دلم اوحدی ار دست بدارد
            خود را به سر کوی تو روزی برسانم