نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم
            طویله گهر اندر کنار خویش کنم
         
        
            مرا ز خاک درش شرمسار باید بود
            اگر نظر به تن خاکسار خویش کنم
         
        
            حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر
            که او شمار خود و من شمار خویش کنم
         
        
            رقیب اگر چه بر آن در ملازمست ولی
            سگ استخوان خورد و من شکار خویش کنم
         
        
            چو نیست جای ملامت، بهل، که مدعیان
            فغان کنند و من آهسته کار خویش کنم
         
        
            گرم نهی چو کله تیغ تیز بر تارک
            گمان مبر تو که: من ترک یار خویش کنم
         
        
            مرا ز دوست خویش اعتماد آنم نیست
            که پنجه با سر و دست نگار خویش کنم
         
        
            چو اوحدی سخن از لعل آن صنم راند
            هزار دامن گوهر نثار خویش کنم