تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟
            سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟
         
        
            خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن
            ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟
         
        
            بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟
            بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟
         
        
            طبعم اندیشه سودای تو کردست و خطاست
            چاره طبع بداندیش ندارم چه کنم؟
         
        
            طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک
            چون زدی درد جگر ریش ندارم چه کنم؟
         
        
            جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست
            در جهان چون من ازین بیش ندارم چه کنم؟
         
        
            هر کرا دولت وصل تو بود محتشمست
            این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟
         
        
            دی غمت گفت که: بیگانه مشو با خویشان
            من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟
         
        
            گشت قربان غمت اوحدی و می گوید:
            تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟