از تو مرا تا به کی بی سر و سامان شدن؟
            در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟
         
        
            هر نفسم خون دل ریزی و گویی: مگوی
            واقعه ای مشکلست: دیدن و نادان شدن
         
        
            من ز تو درمان دل جستم و دشمن شدی
            مصلحت من نبود در پی درمان شدن
         
        
            زلف تو در بند آن هست که: شادم کند
            گر نزند روی تو رای پشیمان شدن
         
        
            روی ترا عادتست، زلف ترا قاعده
            دل بربودن ز من هر دم و پنهان شدن
         
        
            هر چه تو خواهی بکن، زانکه نه کار منست
            با چو تو مسکین کشی دست و گریبان شدن
         
        
            خلق به دیر و به زود راه به پایان برند
            رای ترا هیچ نیست راه به پایان شدن
         
        
            بر دل ویران من طعنه زدن تا به چند؟
            بین که: چه گنجی دروست با همه ویران شدن
         
        
            کار تو پیمان شکن نیست به جز سرکشی
            کار دل اوحدی بر سر پیمان شدن