منم آنکه گلشن عشق را چمنم، ببین
            گذری کن و گل و سوسن و سمنم ببین
         
        
            تو و او که باشد؟ ازین دویی چه کنی سخن؟
            همه اوست این نه تویی، بدان، نه منم، ببین
         
        
            درو بام خلوت من پرست ز نقش او
            به تو شرح واقعه بیش ازین چه کنم؟ ببین
         
        
            ز درش به روز من ار چه دور همی روم
            شب تیره بر سر کوی او وطنم ببین
         
        
            به دیار ما چو به دوستی گذرت بود
            سخنم مپرس ز دشمنان، سخنم ببین
         
        
            نخورم بر غم تو باده جز بعلانیه
            تو به سر من چو نمی رسی، علنم ببین
         
        
            چو پس از منت هوس تفرج دل کند
            بر خاک من رو و بازکن کفنم، ببین
         
        
            ز خدای و نفس خود، ار چنان که تو واقفی
            نفس خدای ز جانب یمنم ببین
         
        
            مکن، اوحدی، طلبم، که غایبم از زمین
            بهل این زمین و برون ازین زمنم ببین