چه پیکری؟ که ز پاکی چو گوهر نابی
            زهی، سعادت آن خفته کش تو هم خوابی
         
        
            نقاب طره شبرنگ زیر چهره چه سود؟
            که چون ستاره روشن ز زیر می تابی
         
        
            دلم ز پسته تنگ تو چون براندیشد
            به چهر زرد و دم اشکهای عنابی
         
        
            بقای حسن چو گل چند روز می باشد
            بکوش تا مگر این چند روز دریابی
         
        
            کشیده ای چو کمان دشمن مرا در بر
            مرا ز پیش میفگن چو تیر پرتابی
         
        
            منت ز تافتن زلف منع می کردم
            چنان شدی که کنون روی نیز می تابی
         
        
            بیا، که مردمک چشم اوحدی بی تو
            به اشک دیده فروشد چو مردم آبی