اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی
            هم آخرم بکشیدیی و چون کمان بشکستی
         
        
            درآمدم که نشینم، برون شدی به شکایت
            برون شدم که بیایم، درم به روی ببستی
         
        
            مرا به داغ بکشتی، ولی ز باغ رخ خود
            گلم به دست ندادی، دلم به خار بخستی
         
        
            هلاک همچو منی در غم تو حیف نباشد؟
            من ار ز پای درآیم چه باک؟ چون تو به دستی
         
        
            مبین در آینه آن زلف و چهره را، که اگر تو
            چنان جمال ببینی کسی دگر نپرستی
         
        
            تو با کمال بزرگی و احتشام ندانم
            که در درون دل تنگ من چگونه نشستی؟
         
        
            مرا ز مستی و عشقست نام زلف تو بردن
            که قصه های پریشان ز عشق خیزد و مستی
         
        
            نماز شام ندیدی؟ که پیش روی چو ماهت
            چگونه مهر عدم شد ز شرم با همه هستی
         
        
            مبر ستیزه، چو من کام دل ز لعل تو جویم
            چه حاجتست خصومت؟ بیار بوسه و رستی
         
        
            تو خود نیایی و من پیشت آمدن نتوانم
            مگر به دست رسولم حکایتی بفرستی
         
        
            اگر هزار دلست از غمت یکی نرهانم
            که باد و غمزه چون تیر و باد و زلف چو شستی
         
        
            مترس در غمش، ای اوحدی، ز خواری و محنت
            که اوفتاده نترسد ز خاکساری و پستی
         
        
            گر آن دو نرگس جادو به جان خلاص دهندت
            زهی عنایت و دولت! برو! که نیک برستی