باز دوشم ز راه مهمانی
            به خرابی کشید و ویرانی
         
        
            داشت در پیش رویم آینه ای
            تا بدیدم درو به آسانی
         
        
            که جزو نیست هر چه می دانم
            که ازو خاست هر چه می دانی
         
        
            دو قدم راه بیش ، نیست ولی
            تو در اول قدم همی مانی
         
        
            هر چه هستیست در تو موجودست
            خویشتن را مگر نمی دانی؟
         
        
            ای که روز و شبت همی خوانم
            گر چه هرگز مرا نمی خوانی
         
        
            زان شراب بقا بده جامی
            تا تن اوحدی شود فانی