ز تو بی وفا چه جوییم نشان مهربانی؟
            بتو سنگدل چه گوییم حکایت نهانی؟
         
        
            که چو قاصدی فرستیم به دشمنی برآیی
            که چو قصه ای نویسیم به دشمنان رسانی
         
        
            چو بهانه می گرفتی و وفا نمی نمودی
            ز چه خانه می نمودی به غریب کاروانی؟
         
        
            قدمم گرفت، تندی مکن، ای سوار، تندی
            غم مستمند می خور، چه سمند می دوانی
         
        
            ز ورق برون فگندم همه بار نامه خود
            که چو نام من نبینی دگر آن ورق بخوانی
         
        
            عجب! ار نه قامت تست قیامت زمانه
            که در اول غروری و در آخر زمانی
         
        
            چه محالها شنیدم؟ چه به حالها رسیدم!
            که به سالها ندیدم ز لب تو کامرانی
         
        
            مکن، ای پسر، که وفا کن به روزگار و مدت
            من ازین صفت بگردم، تو بدان صفا نمانی
         
        
            دل اوحدی شکستن، ز میانه دور جستن
            نه طریق دوستانت و نه شرط مهربانی