تبم دادی،نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟
            دلت چونست در عشق و تو با تیمار من چونی؟
         
        
            به روز روشن از هجر تو من بس تیره حالم، تو
            شب تیره ز دست نالهای زار من چونی؟
         
        
            بکار دیگران نیکو میان بستی، شنیدم من
            ببینم تا: چو کار افتد مرا در کار من چونی؟
         
        
            ز مهمان خیالت هر شبی صد عذر میخواهم
            که: با تقصیرهای دیده بیدار من چونی؟
         
        
            بیازردی که من گفتم: بده زان لب یکی بوسه
            من این بسیار خواهم گفت، با آزار من چونی
         
        
            ز دست هندوی زلفت نمییارم که چشمت را
            بپرسم یکزمان، کای ترک مردم خوار من چونی؟
         
        
            دلم بردی، نمگویی که: خود چون زنده ای بیدل
            غمت خوردم، نمیپرسی که: ای غم خوار من، چو نی
         
        
            گرم در صد بلا بینی مپرس از هیچ، سهلست آن
            چو پرسی این بپرس از من که: بی دیدار من چونی؟
         
        
            منت پار آشنا بودم، عجب کامسال خود روزی
            نپرسیدی ز من: کای آشنای پار من، چونی؟
         
        
            سرم بر آستان خویش میبینی، نمیگویی
            که: ای بر آستان کم ز خاک خوار من، چونی؟
         
        
            مرو با هر بدآموزی، بترس از آه دلسوزی
            بپرس از اوحدی روزی که ای بیمار من، چونی؟