رخ و زلفت، ای پریرخ، سمنست و مشک چینی
            به دهان و لب بگویم که : نبات و انگبینی
         
        
            تو اگر در آب روزی نظری کنی بر آن رخ
            هوست کجا گذارد که : کسی دگر ببینی؟
         
        
            به زبان خود نگارا، خبرم بپرس روزی
            که دلت زبون مبادا! ز رقیب چون ز بینی
         
        
            چو ز چهره بر گشایی تو نقاب، عقل گوید:
            قلمست و نرگس و گل نه دهان و چشم و بینی
         
        
            ز دلم خیال رویت نرود به هیچ وجهی
            که دلم نگین مهرست و تو مهر آن نگینی
         
        
            چو شد، اوحدی، دل تو به خیال او پریشان
            متحیرم که بی او بچه عذر می نشینی؟
         
        
            برو و ز باغ رویش دو سه گل به چین نهفته
            که چو باغبان ببیند نهلد که گل بچینی