گفتم: از عشق توسرگشته چو گویم، تو چه گویی؟
            گفت: چوگان که زد آخر؟ که تو سر گشته چو گویی
         
        
            گفتم: آرام دلم نیست ز عشق تو، چه درمان؟
            گفت: درمان تو آنست که: آرام نجویی
         
        
            گفتم: آشفته آن چشم خوشم، مرحمتی کن
            گفت: رحمت هم ازو جوی، که آشفته اویی
         
        
            گفتم: از هجر لبت روی به خونابه بشستم
            گفت: اگر بشنوی از وصل لبم دست بشویی
         
        
            گفتم: این تازه تنم کهنه شد از بار ملامت
            گفت: روزی دو ملامت بکش، ار عاشق اویی
         
        
            گفتمش: روی من از فرقت روی تو چو زر شد
            گفت، اگر نیستی احول، چه بری نام دو رویی؟
         
        
            گفتمش: خسته دلم یاوه شد اندر سر زلفت
            گفت: شرطیست که با من سخن یاوه نگویی
         
        
            گفتم: آن عهد تو می بینم و بسیار نپاید
            گفت: اندر پیم آن به که تو بسیار نپویی
         
        
            گفتم: آن سیب زنخدان تو خواهم که ببویم
            گفت ترسم بگزی سیب زنخدان چو به بویی
         
        
            گفتمش: مویه کنانم شب تاریک ز هجرت
            گفت: می بینمت، انصاف، که باریک چو مویی
         
        
            گفتم: ای سنگدل، از ناله زارم حذری کن
            گفت: از سنگ دل من تو حذر کن که سبویی
         
        
            گفتم: از هندوی زلف تو چه بدها که ندیدم!
            گفت : نیکوست رخ من، تو نگه کن به نکویی
         
        
            گفتمش: اوحدی سوخته یکتاست به مهرت
            گفت: یکتا نشود تا نکند ترک دو تویی