" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١: باوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا

باوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
سرموئی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا
ادبگاه محبت ناز شوخی برنمیدارد
چو شبنم سر بمهر اشک میبالد نگاه آنجا
بیاد محفل نازش سحرخیز است اجزایم
تبسم تا کجاها چیده باشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامان کن
بهم می آورد چشم تو مژگان گیاه آنجا
خیال جلوه زار نیستی هم عالمی دارد
زنقش پا سری باید کشیدن گاه گاه آنجا
خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نومیدی
شرر در سنگ دارد پرفشانیهای آه آنجا
بسعی غیر مشکل بود زاشوب دوئی رستن
سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا
دل از کم ظرفی طاقت نبست احرام آزادی
بسنگ آید مگر این جام و گردد عذرخواه آنجا
بکنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب
مگر در خود فرورفتن کند ایجاد، چاه آنجا
زبس فیض سحر میجوشد از گرد سواد دل
همه گر شب شوی روزت نمیگردد سیاه آنجا
زطرز مشرب عشاق سیر بینوائی کن
شکست رنگ کس آبی ندارد زیر کاه آنجا
زمین گیرم با فسون دل بی مدعا (بیدل)
دران وادی که منزل نیز می افتد براه آنجا