چه کدخدائیست ای ستم کش جنون کن از دردسر برون آ
            تو شوق آزاد بی غباری زکلفت بام و در برون آ
         
        
            بکیش آزادگی نشاید که فکر لذات عقده زاید
            ره نفس پیچ و خم ندارد چونی زبند شکر برون آ
         
        
            اگر محیط گهر برائی قبول بزم وفا نشائی
            دلی بذوق حضور خون کن سرشکی از چشم تر برون آ
         
        
            دماغ عشاق ننگ دارد علم شدن بی جنون داغی
            چو شمع گر خود نما برائی زسوختن گل بسر برون آ
         
        
            زشعله خاکستر آشیانی زبود تشویش پرفشانی
            بذوق پروا، زبی نشانی تو نیز سر زیر پر برون آ
         
        
            کسی درین دشت برنیامد حریف یک لحظه استقامت
            تو تا نه چینی غبار خفت زعرصه بی جگر برون آ
         
        
            ندارد اقبال جوهر مرد در شکنج لباس بودن
            چو تیغ، وهم نیام بگذار با شکوه ظفر برون آ
         
        
            بصد تب و تاب خلق غافل گذشت زین تنگنای غربت
            چو موج خون از گلوی بسمل تو نیز با کر و فر برون آ
         
        
            ببارگاه نیاز دارد فروتنی ناز سربلندی
            بخاک روزی دو ریشه گی کن دگر ببال و شجر برون آ
         
        
            جهان گران خیز نارسائیست وگرنه در عرصه گاه عبرت
            نفس همین تازیانه دارد کزین مکان چون سحر برون آ
         
        
            درین بساط خیال (بیدل) زسعی بیحاصل انفعالی
            حیا بس است آبروی همت زعالم خشک، تر برون آ