آنجا که فشارد مژه ام دیده تر را
پرواز هوس پنبه کند آب گهر را
وقتست چو گرداب بسودای خیالت
ثابت قدم ناز کنم گردش سر را
محو تو زآغوش تمنا چه کشاید
رنگیست تحیر گل تصویر نظر را
زین بادیه رفتم که بسرچشمه خورشید
چون سایه بشویم زجبین گرد سفر را
یارب چه بلا بود که تردستی ساقی
بر خرمن مخمور فشاند آتش تر را
از اشک مجوئید نشان بر مژه من
کین رشته زسستی نکشید است گهر را
تسلیم همان آئینه حسن کمال است
چون ماه نو ایجاد کن از تیغ سپر را
تا کی چو جرس دل بطپیدن بخراشم
در ناله ام آغوش وداعیست اثر را
از اشک توان محرم رسوائی ما شد
شبنم همه جا آئینه دار است سحر را
چون قافله عمر بدوش نفسی چند
رفتیم بجائیکه خبر نیست خبر را
(بیدل) چو سحر دم مزن از درد محبت
تا آنکه نبندی بنفس چاک جگر را