اثر دور است ازین یاران حقوق آشنائی را
سر و گردن مگر ظاهر کند درد جدائی را
زبیدردی جهانی غافل است از عافیت بخشی
چه داند استخوان نشکسته قدر مومیائی را
کشاکشها نفس را از تعلق برنمی آرد
زهستی بگسلم کاین رشته دریابد رسائی را
زفکر ما و من جستن تلاش تند می خواهد
مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمائی را
نوائی نیست غیر از قلقل مینا درین محفل
نفس یکسر رهین شیشه سازان گشت نائی را
که میداند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش
وداع دام هم در گریه می آرد رهائی را
بهر محفل که باشی بی تحاشی چشم و لب مگشا
که تمکین تخته میخواهد دکان بیحیائی را
ندارد زندگی ننگی چو تشهیر خودآرائی
بپوش از چشم مردم لکه رنگین قبائی را
طمع در عرض حاجت ذلتی دیگر نمی خواهد
گشاد چشم کرد از کاسه مستغنی گدائی را
بهر جا پرفشان باشد نفس صید جنون دارد
نشان پوچ بسیار است این تیر هوائی را
طریق امن سر کن وضع بیکاری غنیمت دان
که خار از دور می بوسد کف پای حنائی را
سجودی میبرم چون سایه در هر دشت و در (بیدل)
جبین برداشت از دوشم غم بی دست و پائی را