" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٩: ای آب رخ از خاک درت دیده تر را

ای آب رخ از خاک درت دیده تر را
سرمایه زخون گرمی داغ تو جگر را
تا گشت خیال تو دلیل ره شوقم
جوشیدن اشک آبله پا کرد نظر را
شد جوش خطت پرده اسرار تبسم
پوشید هجوم مگس این تنگ شکر را
رسوای جهان کرد مرا شوخی حسنت
جز پرده دری جوش گلی نیست سحر را
تا کی مژه ام از نم اشک که ندارد
بر خاک درت عرضه دهد حال جگر را
بر طبع ضعیفان زحوادث المی نیست
خاشاک کند کشتی خود موج خطر را
دانا نبود از هنر خویش برومند
از میوه خود بهره محال است شجر را
آئینه به آرایش جوهر چه نماید
شوخی عرق جبهه ما کرد هنر را
زنهار به جمعیت دل غره مباشید
آسودگی از بحر جدا کرد گهر را
ای بی خبر از فیض اثرهای ندامت
ترسم نفشاری به مژه دامن تر را
از کیسه بریهای مکافات بیندیش
ای غنچه گره چند کنی خرده زر را
(بیدل) چه بلائی که زطوفان خروشت
در راه طلب پی نتوان یافت اثر را