" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٣: ای بهار جلوه بس کن کز خجالت بارها

ای بهار جلوه بس کن کز خجالت بارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
میشود محو از فروغ آفتاب جلوه ات
عکس در آئینه همچون سایه در دیوارها
ناله بسیار است اما بیدماغ شکوه ایم
بستن منقار ما مهریست بر طومارها
شوق دل وامانده پست و بلند دهر نیست
ناله فرهاد بیرون است ازین کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارغ است
دامن صحرا چه غم دارد ززخم خارها
دیده ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت این آئینه از زنگارها
لازم افتاده است واعظ را باظهار کمال
کرناواری غریوش مایه گفتارها
زاهدان کوسه را ساز بزرگی ناقص است
ریش هم میباید اینجا درخورد ستارها
لطفی امدادی مدارائی نیازی خدمتی
ای زمعنی غافل آدم شو باین مقدارها
ما زمین گیران زجولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها
هر کجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما از گرمی بازارها
در گلستانیکه (بیدل) نو بر تسلیم کرد
سایه هم یکپایه برتر بود از دیوارها