ای زچشم می پرستت مست حیرت جامها
حلقه زلف گره گیرت بگوش دامها
در تبسم کم نشد زهر عتاب از نرگست
کی بشور پسته ریزد تلخی از بادامها
دامنت نایاب و من بیتاب عرض اضطراب
خواهد از خاکم غبار انگیخت این ابرامها
آتشم از بیم افسردن همان در سنگ ماند
رهزن آغاز من شد کلفت انجامها
تا شود روشن سواد کلبه تاریک من
میگذارد چشم روزن عینک از گلجامها
صید محرومی چو من در مرغزار دهر نیست
میرمد از وحشتم چون موج دریا دامها
بسکه بنیادم زآشوب جنون جزو هواست
میتوان از آستانم ریخت رنگ بامها
از بلای عافیت هم آنقدر ایمن مباش
آب گو هر طعمه خاکست از آرامها
پیچ و تاب شعله دل نامه پیچیده ایست
میفرستم هر نفس سوی عدم پیغامها
این شبستان جز غبار دیده بیدار نیست
جمع شد دود چراغ و ریخت رنگ شامها
بی جمالش بسکه (بیدل) بزم ما را نور نیست
ناخنه از موج می آورد چشم جامها