" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٣: ای فدای جلوه مستانه ات میخانه ها

ای فدای جلوه مستانه ات میخانه ها
گرد سر گردیده چشمت خط پیمانه ها
سوخت با هم برق بی پروائی عشق غیور
خواب چشم شمع و بالین پر پروانه ها
گردباد ایجاد کرد آخر بصحرای جنون
بر هوا پیچیدن موی سر دیوانه ها
راز عشق از دل برون افتاد و رسوائی کشید
شد پریشان گنج تا غافل شد از ویرانه ها
عاقبت در زلف خوبان جای آرایش نماند
تخته گردید از هجوم دل دکان شانه ها
تا رسد خوابی بفریاد دماغ ما چو شمع
تا سحرزین انجمن باید شنید افسانه ها
جوهر کین خنده می چیند بسیمای حسد
نیست بر هم خوردن شمشیر بی دندانه ها
تا طبایع نیست مالوف انجمن ویرانه است
ناقص افتد خوشه چون بی ربط بالد دانه ها
خلق گرمیداشت شرم چشم پرخاشی نبود
عرصه شطرنج شد از بیدری این خانه ها
تا توانی قطع کن (بیدل) زابنای زمان
آشنای کس نگردند این حیا بیگانه ها