با دل آسوده از تشویش آب و نان برا
همچو صحرا پای در دامن زخان و مان برا
اضطرابی نیست در پرواز شبنم زین چمن
گر تو هم از خود برون آئی باین عنوان برا
اوج اقبال جهان را پایه فرصت کجاست
گو سرشکی چند بر بام سر مژگان برا
خاطرت گر جمع شد از هر دو عالم فارغی
قطره واری چون گهر زین بحر بی پایان برا
در جهان بیخبر شرم از که باید داشتن
دیده بینا ندارد هیچکس عریان برا
اقتضای دور این محفل اگر فهمیده ئی
چون فراموشی بگرد خاطر یاران برا
کم زیوسف نیستی ای قدردان عافیت
چاه و زندان مغتنم گیر از صف اخوان برا
دعوی فضل و هنر خواریست در ابنای دهر
آبرو میخواهی اینجا اندکی نادان برا
عالمی در امتحانگاه هوس تگ میزند
گرنه ئی قانع تو هم بیتاب این و آن برا
تا نگردی پایمال منت امداد خلق
بی عرق گامی دو پیش از خجلت احسان برا
از فسردن ننگ دارد جوهر تمکین مرد
چون کمان در خانه باش و بر سر میدان برا
هر کس اینجا قسمتش در خورد استعداد اوست
قابل صد نعمتی از پرده چون دندان برا
گر بشمشیرت برانند از ادبگاه نیاز
همچو خون از زخم (بیدل) با لب خندان برا