باز آب شمشیرت از بهار جوشیها
داد مشت خونم را یاد گل فروشیها
ناله تا نفس دزدید من بسرمه خوابیدم
کرد شمع این محفل داغم از خموشیها
یا تغافل از عالم یا زخود نظر بستن
زین دو پرده بیرون نیست ساز عیب پوشیها
مایه دار هستی را لاف ما و من ننگ است
بی بضاعتان دارند عرض خودفروشیها
زاهدی نمیدانم تقویی نمی خواهم
سینه صافی دارم نذر دردنوشیها
ساز محفل هستی پرگسستن آهنگست
از نفس که می خواهد عافیت سروشیها
محرم فنا (بیدل) زیر بار کسوت نیست
شعله جامه دارد از برهنه دوشیها