" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٥٥: با سحر ربطی ندارد شام ما

با سحر ربطی ندارد شام ما
فارغست از صاف درد جام ما
دل بطوف خاک کویی بسته ایم
تکمه دارد جامه احرام ما
گریه امشب حسرت روی که داشت
روغن گل ریخت از بادام ما
از امل دلرا مسخر کرده ایم
پخته می جوشد خیال خام ما
در حق انصاف ابنای زمان
داد تحسین میدهد دشنام ما
بر حریفان از خموشی غالبیم
گر نباشد بحث ما الزام ما
زین چمن تصویر صبحی گل نکرد
بی نفس تر از هوای بام ما
در خور رزق مقدر زنده ایم
ریشه این دانه دارد دام ما
فقر ما را شهره آفاق کرد
کوس زد در بی نگینی نام ما
برنمی آید زتشویش کسوف
آفتاب کشور ایام ما
نور معنی از تصنع باختیم
خانه تاریک است از گلجام ما
غیر رم در کاروان برق نیست
یک خط است آغاز تا انجام ما
تا مه بر بال تحیر بسته ایم
بر که خواند بیکسی پیغام ما
تا فلک باز است درهای قبول
آه از بیصبری ابرام ما
هر طرف چون اشک (بیدل) میدویم
تا کجا بی لغزش افتد گام ما