" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦٠: به تردستی بزن ساقی غنیمت دار قلقل را

به تردستی بزن ساقی غنیمت دار قلقل را
مبادا خشکی افشارد گلوی شیشه مل را
زدلها تا جنون جوشد نگاهی را پرافشان کن
جهان تاگرد دل گیرد پریشان ساز کاکل را
چسان رازت نگهدارم که این سررشته غیرت
چو بالیدن بروی عقده می آرد تأمل را
سرشک از دیده بیرون ریختم مینا بجوش آمد
چکیدنهای این خم آبیاری کرد قلقل را
درین محفل که جوشد گرد تشویش از تماشایش
بخواب امن میباشد نگه چشم تغافل را
زبحث شورش دریا نبازد رنگ تمکینت
چو گوهر گر بفهمی معنی درس تأمل را
دچار هر که شد آئینه رنگ جلوه اش گیرد
صفای دل برون از خویش نپسندد تقابل را
جنون ناتوانانرا خموشی میدهد شهرت
بغیر از بو صدائی نیست زنجیر رگ گل را
نیازو ناز با هم بسکه یگرنگند در گلشن
زبوی غنچه نتوان فرق کرد آواز بلبل را
بمی رفع کجی مشکل بود از طبع کج طینت
بزور سیل نتوان راست کردن قامت پل را
شکنج جسم و عرض دستگاه ای بیخبر شرمی
غبارانگیز ازبن خاک و تماشا کن تجمل را
فسردن گر همه گوهر بود بی آبرو باشد
بکن جهد آنقدر کز خاک برداری توکل را
به پستی نیز معراجیست گر آزاده ئی (بیدل)
صدای آب شو ساز ترقی کن تنزل را