" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦٦: بداغ غربتم واسوخت آخر خودنمائیها

بداغ غربتم واسوخت آخر خودنمائیها
برآورد از دلم چون ناله اظهار رسائیها
غبارانگیز شهرت نیست وضع خاکسار من
خروشی داشتم گم کرده ام در سرمه سائیها
هوادار مزاج طفلیم اما ازین غافل
که چون گل پوست بر تن میدرد رنگین قبائیها
چو رنگم بسکه سر تا پا طلسم ساز خاموشی
شکستن هم نبرد از پیکر من بی صدائیها
درین وادی بتدبیر دگر نتوان زدن گامی
مگر نذر زخود رفتن شود بی دست و پائیها
مباش ای غنچه اوراق گل مغرور جمعیت
که این پیوستگیها در بغل دارد جدائیها
تو از سررشته تدبیر زاهد غافلی ورنه
ندارد فسق خلوتخانه چون پارسائیها
کسی یارب مباد افسرده نیرنگ خودداری
شرارم سنگ شد از کلفت صبر آزمائیها
اثر گم کرده آهنگم مپرس از عندلیب من
درین گلشن نفس میسوزم از آتش نوائیها
زطوف آستانش تا نصیب سجده بردارم
برنگ سایه ام محمل بدوش جبهه سائیها
بدل گفتم کدامین شیوه دشوار است در عالم
نفس در خون طپید و گفت پای آشنائیها
چه کلفتها که دل در بیخودی دارد نهان (بیدل)
بود آئینه را حیرت نقاب بی صفائیها