" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٧: برنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را

برنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را
رگ گل رشته شیرازه شد مجموعه ما را
خرامت بال شوقم داد در پرواز حیرانی
که چون قمری قدح در چشم دارم سرو مینا را
نگه شد شمع فانوس خیال از چشم پوشیدن
فنا مشکل که از عاشق برد رنگ تماشا را
درین محفل سراغ گوشه امنی نمی یابم
چو شمع آخر گریبان میکنم نقش کف پا را
کف خاکی ندارم قابل تعمیر خودداری
جنون افشاند بر ویرانه ام دامان صحرا را
بغیر از نیستی لوح عدم نقشی نمی بندد
اگر خواهی نگردی جلوه گر آئینه کن ما را
ندارد حال ما اندیشه مستقبل دیگر
که گم کردیم در آغوش دی امروز و فردا را
نه از موج نسیم است اینقدرها جوش بیتابی
تب شوق کسی در رقص دارد نبض دریارا
خموشی غیر افسردن چه گل ریزد بدامانت
اگر آزاده ئی با ناله کن پیوند اعضا را
اقامت تهمتی در محفل کم فرصت هستی
چو عکس از خانه آئینه بیرون گرم کن جا را
مآل شعله هم داغست اگر آسودگی خواهی
بصد گردن مده از کف جبین سجده فرسا را
نشانها نیست غیر از نام آنهم تا توئی (بیدل)
جهانی دیده بشمار نقش بال عنقا را