" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٨٠: بسکه چون گل پرده ها بر پرده شد سامان مرا

بسکه چون گل پرده ها بر پرده شد سامان مرا
پیرهن در جلوه آیم گر کنی عریان مرا
تا به پستی ها عروج اعتبارم گل کند
خامشی چون آتش یاقوت زد دامان مرا
از پی اصلاح ناهمواری طبع درشت
آمد و رفت نفسها بس بود سوهان مرا
کاروان اشکم از عاجز متاعی ها مپرس
آبله محمل کش است از دیده تا دامان مرا
شوق دیدارم چه سود از خویش بیرون رفتنم
دیده یعقوبم و جا نیست در کنعان مرا
ای طلب در وصل هم مشکن غبار جستجو
آتشم گر زنده میخواهی زپا منشان مرا
در شکست من بنای ناامیدی محکم است
فکر تعمیری ندارم تا کند ویران مرا
در غم آباد فلک چون خانه وهم حباب
نیست جز یکعقده تار نفس سامان مرا
زین سبکساری که در هر صفحه نقشم زایل است
عشق ترسم محو سازد از دل یاران مرا
همچو شبنم نیست در آشوب گاه این چمن
گوشه امنی بغیر از دیده حیران مرا
میرسد دلدار و من عمریست از خود رفته ام
یک نگاه واپسین ای شوق بر گردان مرا
در رهش چون خامه کار پستیم بالا گرفت
آنچه (بیدل) ناخن پا بود شد مژگان مرا