" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٨١: بسکه دارد ناتوانی نبض احوال مرا

بسکه دارد ناتوانی نبض احوال مرا
بازگشتن نیست از آئینه تمثال مرا
خاک نم گل میکند سامان خشکی از غبار
سیر کن هنگامه ادبار و اقبال مرا
بسکه در میزان هستی سنگ قدرم بیش بود
در عدم با کوه می سنجند اعمال مرا
تخم امیدی بسودای حضوری کشته ام
سبز کن یارب سر در جیب پامال مرا
انتظار وعده دیدار آخر واخرید
از غم ماضی شدن مستقبل حال مرا
رشته سازم چه امکان است گیرد کوتهی
سایه آن زلف پرورد است آمال مرا
سبحه داران از هجوم دردسر نشناختند
آن برهمن زاد صندل بر جبین مال مرا
در تب شوق آرزوها زیر لب خون کرده ام
ناله جو شد گر بیفشارند تبخال مرا
جز عرق چون موج ازین دریاچه باید برد پیش
شرم پرواز آب کرد افشاندن بال مرا
گر همه گردون شوم زین خرمن بیحاصلی
غیر خاک آخر چه باید بیخت غربال مرا
میکشم بار دل اما نقش می بندم بخاک
عجز خوش نقاش عبرت کرد حمال مرا
میکند (بیدل) عبث فرصت شماریهای عمر
خاک بیز شیشه ساعت مه و سال مرا