بشبنم صبح این گلستان نشاند جوش غبار خود را
عرق چو سیلاب از جبین رفت و ما نکردیم کار خود را
زپاس ناموس ناتوانی چو سایه ام ناگزیر طاقت
که هرچه زین کاروان گران شد بدوشم افگند بار خود را
بعمره وهوم تنگ فرصت فزود صد بیش و کم زغفلت
تو گر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمار خود را
زشرم مستی قدح نگون کن دماغ هستی بوهم خون کن
تو ای حباب از طرب چه داری پر از عدم کن کنار خود را
بلندی سر بجیب پستی شد اعتبار جهان هستی
که شمع این بزم تا سحرگاه زنده دارد مزار خود را
بخویش اگر چشم میکشودی چو موج دریا گره نبودی
چه سحر کرد آرزوی گوهر که غنچه کردی بهار خود را
تو شخص آزاد پرفشانی قیامت است اینکه غنچه مانی
فسرد خودداریت برنگی که سنگ کردی شرار خود را
قدم بصد دشت و در کشادی زناله در گوشها فتادی
عنان بضبط نفس ندادی طبیعتا سوار خود را
وداغ آرایش نگین کن زشرم دامان حرص چین کن
مزن بسنگ از جنون شهرت چو نام عنقا وقار خود را
اگر دلت زنگ کین زداید خلاف خلقت به پیش ناید
صفای آئینه شرم دارد که خورده گیرد دوچار خود را
بدرزن از مدعا چو (بیدل) زالفت وهم پوچ بگسل
برآستان امید باطل خجل مکن انتظار خود را