بگلشن گر بر افشاند زروی ناز کاکل را
هجوم ناله ام آشفته سازد زلف سنبل را
چرا عاشق نگیرد از خطش درس زخود رفتن
که بلبل موج جام باده می خواند رگ گل را
نفس دزدیدنم طوفان خون در آستین دارد
گلوی شیشه ام بامی فرو برده است قلقل را
زجیب ریشه اسرار چمن گل میکند آخر
کمال جزو دارد دستگاه معنی کل را
چراغ پیریم آخر باشک یاس شد روشن
زگرد سیل دادم سرمه چشم حلقه پل را
درین گلشن اگر از ساز یکرنگی خبر داری
زبوی گل توانی درکشید آواز بلبل را
فنا مشکل کند منع طپش از طینت عاشق
بساحل نیز دارد موج این دریا تسلسل را
زفرق قرب و بعد ناز مشتاقان چه میپرسی
توان از گردش چشمی نگه کردن تغافل را
بفکر خود گره گشتیم و بیرون ریخت اسرارش
فشار طرفه ئی بوده است آغوش تأمل را
زدل در هر طپیدن عالم دیگر تماشا کن
مکرر نیست گر صد بار گوید شیشه قلقل را
تمنا حسرت الفت خمار چشم میگونت
سراغ کوچه ناسور داند شیشه مل را
علاج زخم دل از گریه کی ممکن بود (بیدل)
بشبنم بخیه نتوان کرد چاک دامن گل را