بیاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را
برنگ موی چینی سرمه میگیرد فغانش را
زفیض خاکساری اینقدر عزت هوس دارم
که در آغوش نقش سجده گیرم آستانش را
زبان حال عاشق گر دعائی دارد این دارد
که یارب مهربان گردان دل نامهربانش را
تحیر گلشن است اما که دارد سیر اسرارش
خموشی بلبل است اما که می فهمد زبانش را
درین غفلت سرا گوئی مقیم خانه چشمم
که با خوابست یکسر رنگ الفت پاسبانش را
نفس در جستجو خاصیت موج نظر دارد
که غیر از چشم بستن نیست منزل کاروانش را
شود کم ظرف در نعمت زشکر ایزدی غافل
که سیری مهر خاموشیست چون ساغر دهانش را
هجوم شکوه هر کس زدرد مفلسی باشد
نخیزد ناله از نی تا بود مغز استخوانش را
برنگ گردباد آن طایر وحشت پر و بالم
که هم در عالم پرواز بستند آشیانش را
طلسم جسم گردد مانع پرواز روحانی
چو بوی گل که دیوار چمن گیرد عنانش را
چو برق از چنگ فرصت رفت (بیدل) دامن وصلش
زدود خرمن هستی مگر یابم نشانش را