" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١١٨: جلوه او داد فرمان نگاه آئینه را

جلوه او داد فرمان نگاه آئینه را
هاله کرد آخر بروی همچو ماه آئینه را
منع پرواز خیالت در کف تدبیر نیست
تا کجا جوهر نهد بر دیده گاه آئینه را
از شکست رنگ عجز اندود ما غافل مباش
بشکند تمثال ما طرف کلاه آئینه را
بسکه ما آزادگان را از تعلق وحشت است
عکس ما چون آب داند قعر چاه آئینه را
امتیاز جلوه از ما حیرت آغوشان مخواه
دور گرد دیده میباشد نگاه آئینه را
فرش نادانیست هر جا آب و رنگ عشرتیست
ساده لوحی داد عرض دستگاه آئینه را
گفتگو سیل بنای سینه صافی میشود
امتحانی میتوان کردن به آه آئینه را
عرض هستی بر دل روشن غبار ماتم است
از نفسها خانه میگردد سیاه آئینه را
این زمان ارباب جو هز دام تزویراند و بس
میتوان دانست آب زیر کاه آئینه را
با صفای دل چه لازم اینقدر پرداختن
جلوه بیرنگیست اینجا نیست راه آئینه را
جز بجیب دل سراغ امن نتوان یافتن
چون نفس از هرزه گردی کن بناه آئینه را
(بیدل) اندر جلوه گاه حسن طاقت سوز اوست
جوهر حیرت زبان عذرخواه آئینه را