جوش اشکیم و شکست آینه دار است اینجا
رقص هستی همه دم شیشه سوار است اینجا
عرصه شوخی ما گوشه ناپیدائیست
هر که رو تافت زآینه دچار است اینجا
عافیت چشم زجمعیت اسباب مدار
هر قدر ساغر و میناست خمار است اینجا
بغرور من و ما کلفت دلها مپسند
ای جنون تاز نفس آینه زار است اینجا
نفی خود میکنم اثبات برون می آید
تا بکی رنگ توان باخت بهار است اینجا
هر چه آید بنظر آنطرفش موهوم است
روز شب صورت پشت و رخ کار است اینجا
سایه ام با که دهم عرض سیه بختی خویش
روز هم آینه دار شب تار است اینجا
دامن چیده درین دشت تنزه دارد
خاک صیاد گل از خون شکار است اینجا
زنده گی معبد شرمیست جه طاعت چه گناه
عرق جبهه همان سبحه شمار است اینجا
عشق میداند و بس قدر گرانجانی من
سنگ شیرازه اجزای شرار است اینجا
چند (بیدل) بهوا دست و گریبان بودن
جیبت از کف ندهی دامن یار است اینجا