جوش زخمم داد سر در صبح محشر تیغ را
کرد خون گرم من بال سمندر تیغ را
از گزیدنهای رشک ابروی چین پرورت
بر زبان پیداست دندانهای جوهر تیغ را
بسمل ناز تو چون مشق طپیدن میکند
می کشد چون مد بسم الله بر سر تیغ را
جمع بازینت نگردد جوهر مردانگی
از برش عاری بود گر سازی از زر تیغ را
زینت هر کس بقدر اقتضای وضع اوست
قبضه داند بر سر خود به زافسر تیغ را
سرخوش تسلیم از تهدید دوران ایمن است
کس نراند بر سر بسمل مکرر تیغ را
در هجوم عاجزی آفت گوارا می شود
میشمارد مرغ بی پرواز شهپر تیغ را
کوه اندوهیم از سنگینی پای طلب
ناله خوابیده میدانیم بر سر تیغ را
طبع سرکش تا کجا تقلید همواری کند
سخت دشوار است دادن آب گوهر تیغ را
از هنر آئینه مقدار هر کس روشن است
رشته شمع است (بیدل) موج جوهر تیغ را