" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٢٨: چو شمعم از خجالت ره نورد نارسیدنها

چو شمعم از خجالت ره نورد نارسیدنها
بجای نقش پا در پیش پا دارم چکیدنها
زیک تخم شرر صد کشت عبرت کرده ام خرمن
ازین مزرع درودن میدمد پیش از دمیدنها
گلستان جنون را آن نهال شوق دربارم
که چون آهم برون می آرد از خود قدکشیدنها
دران وادی که طاقت ها بعرض امتحان آید
نگاه ما زخود رفتن سرشک ما دویدنها
چه دست و پا تواند زد کسی دربند جسمانی
ندارد این قفس بیش از نفس واری طپیدنها
بسر بردیم در شغل تأسف مدت هستی
رهی کردیم چون مقراض قطع از لب گزیدنها
زدیم از ساز هستی دست در فتراک بیتابی
نفس ما را برنگ صبح شد دام رمیدنها
زنیرنگ فسون پردازی الفت چه میپرسی
تو در آغوشی و من کشته از دور دیدنها
ز اوج اعتبار آزاده ام گرد ره فقرم
نباشد دامن کوتاه من مغرور چیدنها
نگردی محرم را ز محبت بی شکست دل
که چون گل خواندن این نامه میباشد دریدنها
چنین در حسرت صبح بناگوش که میگریم
که در مهتاب دارد ریشه اشکم از چکیدنها
درین گلشن که رنگش ریختند از گفتگو (بیدل)
شنیدنهاست دیدنها و دیدنها شنیدنها