" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٣٠: چون سرو کلفتی چند پیچیده اند بر ما

چون سرو کلفتی چند پیچیده اند بر ما
بارد گر نداریم دل چیده اند بر ما
بر یک نفس نشاید تکلیف صد فغان بست
نی های این نیستان نالیده اند بر ما
چون گوهر از چه جرأت زین ورطه سر براریم
امواج آستین ها مالیده اند بر ما
در عرصه گاه عبرت چون رنگ امتحانیم
هرجاست دست و تیغی یازیده اند بر ما
ای دانه چند نالی از آسیای گردون
ما را ته زمین هم سائیده اند بر ما
انسان نشان طعن است در کارگاه ابرام
عالم سریشمی کرد چسبیده اند بر ما
جاه از شکست چینی بر فقر غالب افتاد
یاران زسایه مو چربیده اند بر ما
تا جبهه نقش پا نیست زحمت زما جدا نیست
آخر چو گردن شمع سردیده اند بر ما
صبح جنون بهاریم رسوای اعتباریم
چاک قبای امکان پوشیده اند بر ما
نومیدی از دو عالم افسونگر تسلی است
روغن زسودن دست مالیده اند بر ما
آئینه یقینیم اما بملک اوهام
گرد هزار تمثال پاشیده اند بر ما
در خرقه گدایان جز شرم نیست چیزی
بهر چه این سگی چند غریده اند بر ما
(بیدل) چه سحر کاریست کاین زاهدان خودبین
آئینه در مقابل خندیده اند بر ما
چون شمع زاتشی که وفا زد بجان ما
بال هماست بر سر ما استخوان ما
عمریست هرزه تازی اشک روان ما
کو گرد حیرتی که بگیرد عنان ما
شمشیر آب داده زنگ ملامتیم
باشد درشت گوئی مردم فسان ما
ما را نظر بفیض نسیم بهار نیست
اشکست شبنم گل رنگ خزان ما
این رشته تا به حشر مبیناد کوتهی
شمعی است در گرفته نامت زبان ما
چشم تری بگوشه دل واخزیده ایم
شبنم صفت زغنچه بس است آشیان ما
شمع از حدیث شعله نبرده است صرفه ئی
آتش مزن بخویش مشو ترجمان ما
لخت جگر بدیده ما رنگ اشک ریخت
یاقوت آب گشته طلب کن زکان ما
از درد نارسائی پرواز ما مپرس
چون نی گره شده است بصد جا فغان ما
در شعله زار داغ هوا نیز آتش است
ای باد صبح نگذری از بوستان ما
از رنگ رفته گرد سراغی پدید نیست
پی باختست وحشت خون روان ما
صبح نفس متاع جهان ندامتیم
تا چیده رفته است بغارت دکان ما
(بیدل) ره دیار فنا بسکه روشن است
چون شمع چشم بسته رود کاروان ما