چون غنچه همان به که بدردی نفس اینجا
تا نشکند افشاندن بالت قفس اینجا
از راه هوس چند دهی عرض محبت
مکتوب نبندند ببال مگس اینجا
خواهی که شود منزل مقصود مقامت
از آبله پای طلب کن جرس اینجا
آن به که زدل محو کنی معنی بیداد
اظهار بخون میطپد از دادرس اینجا
بیهوده نباید چو شرر چشم کشودن
گرد عدم است آئینه پیش و پس اینجا
در کوی ضعیفی که تواند قدم افشرد
اینجاست که دارد دهن شعله خس اینجا
با گردش چشمت چه توان کرد وگرنه
یکدل بدو عالم ندهد هیچکس اینجا
چون نقش قدم قافله ماست زمنیگیر
باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا
دل چون نطپد در قفس زخم که بیدوست
کار دم شمشیر نماید نفس اینجا
در کوچه الفت دل صاف آینه دار است
غیر از نفس خویش چه گیرد عسس اینجا
سرمایه ما هیچ کسان عرض مثالیست
ای آینه دیگر ننمائی هوس اینجا
(بیدل) نشود رام کسی طایر وصلش
تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا