چون نگاه از بس بذوق جلوه همدوشیم ما
یک مژه تا وا شود صد دشت آغوشیم ما
حیرت ما از درشتیهای وضع عالم است
دهر تا کهسار شد آئینه می جوشیم ما
شمع فانوس حباب از ما منور کرده اند
روشنی داریم چندانیکه خاموشیم ما
چشم بند غفلت هستی تماشا کردنیست
دهر شور محشر است و پنبه در گوشیم ما
ساز تشویش عدم از هستی ما میدمد
عافیت بی اضطرابی نیست تا هوشیم ما
شعله گر دارد مقام عافیت خاکستر است
به که طاقتها بدست عجز بفروشیم ما
آمد و رفت نفس پر بی سبب افتاده است
کیست تا فهمد که از بهر چه میکوشیم ما
زندگی تنها وبال ما نشد زاقبال عجز
نیستی هم بار تکلیفیست تا دوشیم ما
احتیاط ظاهر امواج عجز باطن است
بسکه میبالد شکست دل زره پوشیم ما
راه مقصد جز بسعی ناله نتوان کرد طی
چون جرس بی درد هم ایکاش بخروشیم ما
چون نگه صد مدعا از عجز ما بی پرده است
نیست فریادی باین شوخی که خاموشیم ما
یاد ما (بیدل) وداع وهم هستی کردنست
تا خیالی در نظر داری فراموشیم ما