" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٣٥: چه امکانست فردا عرض شوخی ناتوانش را

چه امکانست فردا عرض شوخی ناتوانش را
مگر حیرت شفیع جرأت اندیشد بیانش را
بهار عافیت عمریست گز ما دور میتازد
بگردش آورم رنگی که گردانم عنانش را
مشو ایمن زتزویر قد خم گشته زاهد
که پیش از تیر در پرواز می بینم کمانش را
مدارای حسود از کینه جوئیها بتر باشد
خطر در آب تیغ از قعر کم نبود کرانش را
زمهمان خانه گردون چه جوئی نعمت سیری
که نقش کاسه جز تنگ چشمی نیست خوانش را
جهان بر دستگاه خویش مینازد ازین غافل
که چشم بسته زیر بال دارد آسمانش را
درشتی آنقدر در باغ امکان آبرو دارد
که جای مغز پرورده است خرما استخوانش را
زند گر شمع با حسن تو لاف گرم بازاری
بآهی میتوانم قفل بر در زد دکانش را
کجا یابد سر ما ناکسان بار سجود او
مگر بر جبهه بنویسیم نام آستانش را
نهان از دیده ها تصویر عاشق گریه ئی دارد
مبادا رنگ گیرد دامن اشک روانش را
باین فطرت که در فکر سراغ خود گمم (بیدل)
چه خواهم گفت اگر حیرت زمن پرسد نشانش را