" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٣٧: جهان گرفت غبار جنون تلاشی ما

جهان گرفت غبار جنون تلاشی ما
چو صبح تاخت بگردون جگر خراشی ما
حریر کسوت تنزیه فال شوخی زد
ببوی پیرهن آمیخت بدقماشی ما
دل از تعلق اسباب قطع راحت کرد
نفس بناله کشید از قفس تراشی ما
نداشت گرد دگر آستان یکتائی
خیال قرب شد احکام دور باشی ما
چه ظلم داشت درین انجمن تمیز فضول
که خودپرست عیان کرد خواجه تا شی ما
کسی مباد خجل از تعلق اغراض
عرق بجبهه دمانداز نیاز پاشی ما
در آتشیم چو شمع از ضعیفی طاقت
که رنگ رفته نجسته است از حواشی ما
بهر زمین که فتادیم برنخاست غبار
جهات تنگ شد از پهلوی فراشی ما
زنشه می تمکین ما مگو (بیدل)
قدح در آب گهر زد ادب معاشی ما