حسابی نیست با وحشت جنون کامل ما را
مگر لیلی بدوش جلوه بندد محمل ما را
محبت بسکه بود از جلوه مشتاقان این محفل
به تعمیر نگه چون شمع برد آب و گل ما را
ندارد گردن تسلیم بیش از سایه موئی
عبث بر ما تنگ کردند تیغ قاتل ما را
غبار احتیاج امواج دریا خشک میسازد
عیار کم مگیرید آبروی سائل ما را
صفای دل بحیرت بست نقش پرده هستی
فروغ شمع کام اژدها شد محفل ما را
ادبکاه وفا آنگه پر افشانی چه ننگ است این
طپیدن خاک بر سر کرد آخر بسمل ما را
دل از سعی امل بر وضع آرامیده میلرزد
مبادا دور بینی جاده سازد منزل ما را
شکست آرزو زین بیش نتوان در گره بستن
گران جانی زهر سو بر دل ما زد دل ما را
زخشکیهای وضع عافیت تر میشود همت
عرق ایکاش در دریا نشاند ساحل ما را
تمیز از سایه ممکن نیست فرق دود بردارد
بروی شعله گر پاشی غبار کاهل ما را
حباب پوچ از آب گهر امیدها دارد
خداوندا بحث دل ببخشا (بیدل) ما را