حسنی است بر رخش رقم مشک ناب را
نظاره کن غبار خط آفتاب را
هر جلوه باز شیفته رنگ دیگر است
آن حسن برق نیست که سوزد نقاب را
مست خیال میکده نرگس توایم
شور جنون کند قدح ما شراب را
بوی بهار شوق ترا رنگ معجزیست
کارد برقص و زمزه مرغ کباب را
خاکستر است شعله ام امروز و خوشدلم
یعنی رسانده ام بصبوری شتاب را
ما را زتیغ مرگ مترسان که از ازل
بر موج بسته اند کلاه حباب را
اسباب زندگی همه دام تحیر است
غیر از فریب هیچ نباشد سراب را
کو شور مستی ئی که درین عبرت انجمن
گرد شکست شیشه کنم ماهتاب را
سیماب را زآئینه پای گریز نیست
دارد تحیرم بقفس اضطراب را
طوفان طراز چشم من از پهلوی دل است
سامان آبروست زد ریا سحاب را
دانا و میل صحبت نادان چه ممکن است
موج گهر بخاک نیامیزد آب را
تا چند رشته نفس از وهم تافتن
دیگر بپای خویش مپیچ این طناب را
(بیدل) شکسته رنگی خاصان مقرر است
باشد شکستگی ورق انتخاب را