حیرت دل گر نپردازد بضبط کارها
ناله می بندد بفتراک طپش کهسارها
عالمی بر وهم پیچیده است مانند حباب
جز هوا نبود سری در زیر این دستارها
نیست زندانگاه امکان سنگ راه وحشتم
چون نگه سامان عینک دارم از دیوارها
عندلیبان را زشرم ناله ام مانند شمع
شعله آوا زبست آئینه منقارها
از خرام موج می چشم قدح داغست و بس
دارد این نقش قدم خمیازه رفتارها
موجهای این محیط آخر گهر خواهد شدن
سبحه خوابیده است در پیچ و خم زنارها
بسکه در هر گل زمین ذوق تماشا خاک شد
ریشه می آرد برون نظاره از گلزارها
فقر در هر جا غرور یاس سامان میکند
کجکلاهی میزند موج از شکست کارها
خواب راحت بسته مژگان بهم آوردنست
سایه میگردند از افتادن این دیوارها
چون سحر سعی خروشم قابل اظهار نیست
به که بر سازم شکست رنگ بندد تارها
(بیدل) این گلشن زبس منظور حسن افتاده است
ناز مژگان میدمد گر دسته بندی خارها