" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٥٠: حیرتیم اما بوحشتها هم آغوشیم ما

حیرتیم اما بوحشتها هم آغوشیم ما
همچو شبنم با نسیم صبح همدوشیم ما
هستی موهوم ما یک لب کشودن بیش نیست
چون حباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
شور این دریا فسون اضطراب ما نشد
از صفای دل چو گوهر پنبه در گوشیم ما
خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق
از نی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما
بحر هم نتواند از ما کرد رفع تشنگی
جوهریم آب از دم شمشیر می نوشیم ما
گاه در چشم تر و گه بر مژه گاهی بخاک
همچو اشک ناامیدی خانه بردوشیم ما
شوخ چشمی نیست کار ما برنگ آئینه
چون حیا پیراهنی از عیب میپوشیم ما
چشمه بی تابی اشکیم از طوفان شوق
با نفس پر میزنیم و ناله می جوشیم ما
مرکز گوهر برون گرد خط گرداب نیست
هر کجا حرفی از ان لب سر زند گوشیم ما
کی بود یارب که خوبان یاد این (بیدل) کنند
کز خیال خشدلان چون غم فراموشیم ما